بررسی علت تغییرات سود عملیاتی "رافزا"
به گزارش کدال نگر بورس 24، شرکت رایان هم افزا در خصوص تغییرات بیش از 30 درصدی سود عملیاتی دوره 6 ماهه منتهی به 31 شهریور 1403 نسبت به دوره مشابه سال قبل توضیحاتی ارائه نمود.
ظر جراح این بود که زیر پلک را جراحی کنند. برای گرفتن نوبت عمل، به بیمارستان بوعلی در دروازه شمیران رفتم. تعداد زیادی بیمار در نوبت بودند و منشی مشغول صحبت تلفنی درباره بافتنی با دوستش بود.
گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب تو عاشق شدی، خاطرات سیروس صابری از نبردهایی بی امان است که توسط جواد کلاته عربی و آزاده جهان احمدی نوشته شده و با همت انتشارات 27 بعثت به بازار نشر آمده است.
سردار سیروس صابری یکی از فرماندهان نظامی و شخصیت های برجسته کشورمان است که در حوزه های مختلف نظامی، امنیتی و فرهنگی فعالیت داشته است و همچنین به عنوان یک متفکر اطلاعاتی و تئوریسین در حوزه عملیاتی و ضد نفوذ فرهنگی شناخته می شود.
پس از دوران خدمت در سپاه، صابری به سمت مشاور رئیس دانشگاه آزاد اسلامی و رئیس مرکز حراست این دانشگاه منصوب شد. این تغییر سمت در سال 1398 اتفاق افتاد.
آنچه در ادامه می خوانید، بخشی از این کتاب تازه به چاپ رسیده است...
برف سنگینی می آمد و همراهانم در ماشین، خواب بودند. آقا رضا چند لحظه بعد از بیداری، با تعجب پرسید: «برادر صابری، جایی را می بینی؟!» من صادقانه جواب دادم: «نه، فقط دیواره کوه را می بینم و از کنارش می روم.» رادیوی ماشین روشن بود و خش خش می کرد؛ صدایی که مثل زیرنوایی برای عادی نشان دادن شرایط عمل می کرد، چیزی شبیه برنامه آهنگ های درخواستی. مجری رادیو گفت: «بله... ما همچنان منتظر هستیم تا شما با شماره های فلان تماس بگیرید و آهنگ ها و سرودهای درخواستی تان را اعلام کنید.»
برای اینکه فضا عوض شود، گفتم: «دم تان گرم... لطفاً این آهنگ «مردان خدا» را پخش کنید.» شاید چند لحظه ای ترسیدم، اما مجری رادیو گفت: «یکی از شنوندگان از ما درخواست کرده که آهنگ «مردان خدا» را پخش کنیم.» و بلافاصله آهنگ را پخش کردند:
«مردان خدا پرده پندار دریدند / یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند...»
آقا رضا برگشت، نگاهی به من کرد و گفت: «متوجه شدی؟ یعنی خواست بود چه اتفاقی افتاد؟» من لبخندی زدم و به شوخی گفتم: «ما سیم مان وصله...» یکی دو ساعت به همین حرف ها گذشت و به مقصد رسیدیم.
آقا رضا رو به رضا بختیاری کرد و گفت: «بیا... رسیدیم... اون وقت تو می گی من رانندگی صابری رو قبول ندارم!» تازه فهمیدم پشت سر من غیبت هم کرده اند. جالب این بود که خود بختیاری مثل آقا رضا در تمام طول مسیر خوابیده بود.
به اوایل آذر 1366 رسیدیم. سرمای هوا بیشتر از گذشته شده بود. گاهی هم برف و باران می بارید، ولی در همین شرایط، باید شناسایی های دوره قبل را به نتیجه می رساندیم. وقتی از رودخانه قلعه چولان عبور می کردیم، روبه رویمان ارتفاعات گرده رش بود. از آنجا به سمت چپ، چند منطقه هدف عملیات شناسایی ما قرار داشت: ژاژیله، گوجار، الاغلو، ارتفاعات وبولان هرمدان، دلبشک و در ادامه ارتفاعات قمیش که به آن «شستی» هم می گفتند.
این مناطق، به علاوه شهر ماؤوت عراق، محدوده عمل ما در عملیات بیت المقدس 2 بود. ارتفاع گوجار خیلی بلند و پوشیده از برف بود و از دور سفید سفید به نظر می رسید. در طرح مانور عملیات بیت المقدس 2 که هفت یا هشت لشکر از سپاه در آن مشارکت داشتند، گردان ما قرار بود هرمدان را بگیرد. بعد از اینکه درباره منطقه و عملیات توجیه شدیم، از همان اردوگاه شهید چمران به مرخصی رفتیم.
***
مرخصی این دفعه در تهران رنگ و بوی دیگری داشت. می خواستم ازدواج کنم. چند ماهی بود که به صورت اتفاقی متوجه شده بودم سید محمود یک خواهر دم بخت دارد. اول با خود سید محمود صحبت کردم؛ نظرش مثبت بود. بعد موضوع را با خانواده ام مطرح کردم. آن ها خیلی استقبال کردند و حتی تعجب کرده بودند که من چطور بعد از این همه حضور در جبهه و جنگ، به فکر ازدواج افتاده ام. آن حرف آقای شعیبی هم در این تصمیم من خیلی تأثیر داشت؛ همان چیزی که قبل از عملیات نصر 7 به من گفته بود: «اگر ازدواج کنی، تازه می فهمی که جبهه آمدنت هم رنگ و بوی دیگری دارد!»
جنگ کمی طولانی شده بود. ما اول فکر نمی کردیم این همه طول بکشد. پیش بینی می کردم یکی، دو یا سه سال جمع شود، اما نه زور عراق به ما می رسید و نه زور ما به عراقی ها. با خودم گفتم زندگی باید در همین شرایط ادامه داشته باشد.
برای خواستگاری با پدر، مادر و خواهرم به منزل پدر سید محمود رفتیم. دو سه نفر دیگر از نزدیکانمان هم با ما آمدند.
خواهرم در مجلس خواستگاری گفت: «اگر محمد ازدواج کنه، حتماً رفتنش به جبهه هم تأثیر می ذاره؛ یعنی از این به بعد کمتر به جبهه می ره.» من گفتم: «اصلاً این طور نیست... من قطعاً مثل همیشه به جبهه می رم.» سید محمود غریبه نبود و نیازی نداشتیم طور دیگری وانمود کنیم. من هم قرار نبود از جبهه و جنگم دور شوم. خود سید محمود هم به تازگی ازدواج کرده بود و این موضوع روی جبهه اش اثر خاصی نگذاشته بود.
در همان جلسه، روی جزئیات عروسی هم صحبت کردیم. قرار شد یک شیرینی خوران بگیریم تا در زمان مرخصی بعدی، مراسم عقد و عروسی را برگزار کنیم. مهریه عروس هم 14 سکه بهار آزادی شد.
در همان جلسه، سید محمود پیشنهاد کرد یکی از مسئولین کشور خطبه عقد را بخواند. من قبول نکردم و قرار شد موضوع خواندن خطبه عقد را خودم پیگیری کنم. چند روز بعد با یکی از دوستانم تماس گرفتم و گفتم: «می خوام آقای خامنه ای خطبه عقد من را بخوانند.» ایشان در آن زمان رئیس جمهور بودند. آن دوست من قول داد این موضوع را به نتیجه برساند.
در این مرخصی، یک کار دیگر هم انجام دادم. از وقتی چشم چپم را از دست داده بودم و از چشم مصنوعی استفاده می کردم، یک مشکل همیشگی گریبانم را رها نمی کرد: چشم مصنوعی ام وقت و بی وقت از حدقه درمی آمد و بیرون می افتاد. در این مرخصی از فرصت استفاده کردم و برای حل این مسئله با یک جراح متخصص مشورت کردم.
نظر جراح این بود که زیر پلک را جراحی کنند. برای گرفتن نوبت عمل، به بیمارستان بوعلی در دروازه شمیران رفتم. تعداد زیادی بیمار در نوبت بودند و منشی مشغول صحبت تلفنی درباره بافتنی با دوستش بود. با این منشی دعوایم شد، ولی هر طور بود مرا برای انجام عمل جراحی بستری کردند.
همان منشی وقتی فهمید برای عمل در آنجا پذیرش شدم، با لحنی تهدیدآمیز گفت: «پس قراره اینجا بستری بشی!» انگار می خواست بگوید بعداً به حسابم می رسد. من هم گفتم: «تو هیچ کاری نمی تونی بکنی!» ولی به خاطر غیبت پزشک جراح، عمل من یک هفته عقب افتاد. در فاصله همین یک هفته، بچه ها برای انجام عملیات به منطقه رفتند. من هم برای انجام عمل چشمم به ناچار در بیمارستان ماندم. خدا خدا می کردم زودتر عملم کنند تا خودم را به منطقه برسانم و در عملیات پیش رو شرکت کنم.
یکی دو روز بعد از عمل، خبر انجام عملیات بیت المقدس 2 را از رادیو شنیدم. حتی اسم هرمدان را بردند و گفتند که آزاد شده است. این یعنی گردان عمار هم عمل کرده بود. از وقتی شنیدم عملیات انجام شده، خیلی گریه کردم. این اولین عملیاتی بود که من در کنار بچه ها نبودم. حال روحی ام بد شده بود. خواب های عجیبی می دیدم. یک شب خواب دیدم در ارتفاعات نزدیک به اردوگاه چمران هستم. بچه های گروهان باهنر داشتند به شکل ستون از ارتفاع بالا می رفتند. من رسیدم به آخر ستون؛ شش یا هفت نفر آخر ستون، سرشان را برگرداندند و من را دیدند. خوشحال شدند و گفتند: «صابری اومد... صابری اومد...» من هم از اینکه به جمع بچه ها پیوستم، خیلی خوشحال شدم و با سرعت به سمت سرستون حرکت کردم، ولی یک دفعه از خواب بیدار شدم.
چند بار این خواب را دیدم. آن شش یا هفت نفری که سرشان را برمی گرداندند، خوشحال می شدند و می گفتند: «صابری آمده»، افراد ثابتی بودند و عوض نمی شدند...
{{name}}
{{content}}